«جناب آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده» دومین کتابی است که از «فرهاد بابایی» در ایران منتشر شده است.
این کتاب که با زبان طنز نوشته شده، ماجرای یک پسر نوجوان است که در جنوب
تهران زندگی میکند. او و خانوادهاش برای یک وام قرضالحسنه ثبتنام
کردهاند که دغدغهی آنها برنده شدن در قرعهکشی این وام است.
رمان «جناب آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده» در 315 صفحه منتشر شده است
که در ادامه گفتوگوی کوتاه ما را با نویسندهی این کتاب میخوانیم:
گفتوگو با «فرهاد بابایی» دربارهی کتاب «جناب آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده»:
با
اینکه سالهاست مینویسید، برای نخستینبار است که در ایران رمان منتشر
میکنید. آیا فکر میکنید تغییر نسبی شرایط در این اتفاق مؤثر بوده یا خیر؟
همیشه
یک تغییر نسبی برای نویسندگان به وجود میآورند که سرریز نکنند. البته
برای من مهم و خوشایند است که کتابهایم در همین جا اجازهی چاپ داشته
باشند. برای هر کتاب هم روال معمول را طی کردهام و ناشرم هر کاری لازم
بوده انجام داده، ولی متأسفانه مجوز نگرفتهاند. البته من بدون اتلاف وقت و
سوگواری سراغ ایده و پروژهی بعدی رفتهام. همیشه هم معتقد هستم بدترین
وضعیت، تغییر نسبی است. تغییر باید کامل و اساسی باشد. نخست، حذفِ سانسور
از بدنهی ادبیات است.
شما
رمانی نوشتهاید که در آن تلاش شده در عین حفظ رئالیسم، نوعی فضای فانتزی
هم وجود داشته باشد. تأکیدتان به این باور فانتزی برای چیست؟
فانتزی،
یا بهتر بگویم تصویری که من غالباً در داستانهایم ارائه میدهم، به صورت
مسخِ گاهبهگاه جسمی و ذهنی در شخصیتهای قصه، به جهتِ تأثیرِ اجتماع یا
یک «کل» بر فرد و به دنبال آن تأثیرِ فرد بر فرد جامعه است. در این میان
نباید نابههنجاریها و بیماریهای زاییدهی شرایط حاکم را هم نادیده گرفت.
از دیگر مقاصد من برای تشریح و توصیف آدمهای داستانهایم به صورتِ
دگرگونشده و شکلوشمایل غیرطبیعی، میتوانم بگویم حاکمیتِ سنگینِ ذات و
فطرتِ آنان بر اعمال روزانهی ایشان است. به این صورت که تلاش کردهام آن
رفتارِ نهان و پنهان آدمیتِ کاراکتر خلقشده را با یک آینهی غیرزمینی و
ماورایی نشان بدهم. البته همیشه عضوی یا گوشهای از ذهنیتِ او (کاراکتر) را
به زمین با نخ بستهام.
نگاه طنز به تکهای از یک طبقهی اجتماعی همیشه جذاب بوده. آیا این امر در شکلگیری رمانتان تأثیر داشته؟
تا
حد کمی. از ابتدا قرار بود که گوشهی چشمی هم به طنز در طول کارم داشته
باشم اما با شروع کار، تقریباً فراموشاش کردم. مسائلی توی خط داستان پیش
میآمد که برای خودم اصلاً طنز نبود و چهبسا دردناک و غمگین بود آن شرایط.
اما خب، ما مردمی هستیم که با غم بزرگ شدهایم. اگر طنزی هم رخ بدهد به
جهت غم زیادمان است و شاید اصلاً خودمان هم نفهمیم در چه شرایط مضحکی به
سر میبریم. دستِکم برای من اینگونه بوده تابهحال.
قهرمان
شما بهشدت به جزئیات توجه دارد و مدام در حال گزارش دادن است، آیا این
امر به خاطر تنهایی در فضای شهری است یا او میکوشد با ایستادن بر فراز
شهر خود را متمایز جلوه دهد؟
البته
قهرمان که نه، اما میشود گفت سخنگو و نقالِ ملت خودش است در
چهاردیوارییی که برایش ساختهاند. گزارش میدهد؛ چون با توجه به سنوسالی
که دارد و تعلقش به نسل جدید، انگار دارد زندگی و روزمرگی و گذر زمان و
ملتش را به صورتِ عریان رج میزند. با رج زدن، وارد اتفاقها میشود و با
رج زدن است که اعتراض میکند. با کسی تعارف ندارد و بیرحم و صادق است.
نسل حاضر چه بخواهد چه نه، متمایز است. آنها با کسی شوخی ندارند.
آیا به ترکیب «رمان اجتماعی» اعتقاد دارید و اصولاً میشود رمان شما را رمانی در این ژانر دانست؟
بههرحال
ملتی که من برای رمانم انتخاب کردهام، شهروندان همین اجتماع هستند.
کاراکترها، انسانهای اجتماعی هستند مثل بقیه. نمیخواهم با اطلاقِ یک
موضوع به داستان، محدودش کرده باشم. اما شاید کسی به آن رمان اجتماعی هم
نسبت دهد.